مادرانه های یک مــــــــادر

اولین قهرمان بازی......

بالاخره دخملی برا اولین باری خودت رفتی رو شکم ... نزدیکای افطار ٢٣ رمضان بود که از دست راستت چرخیدی رو شکم 4ماه و2 روزه... دست راستت که زیر شکمت گیر میکرد چنان عصبانی میشدی تا درش بیاری  و هرچی برت میگردوندیم باز انگار کیف میکردی از حرکت جدیدت و خودت برمیگشتی... ...
28 شهريور 1392

کودکی رو به آسمان...

ستهای نهیف و لاغر زن پر از عرق شده بود...باورش نمیشد نه شکم برآمده ای داشت که باور کند و نه حالتی غیر عادی و اولین ارتباطش فقط یک احساس تازه دیگر بود احساسی که ناخوداگاه دستش را بر شکمش میگذاشت هر گاه در روضه ای نام مقدسی برده میشد و آرام بر اندام کوچکش میکشید و زمزمه میکرد یا رب یارب یا رب تا که در خونش این زمزمه ها گره بخورد و تا چشم بر هم زد باز همان روزگار برگشت و در تاریکی الهی العفو شبانه شب زنده دارن در همان گوشه مسجد که سال پیش ناباورانه در وجودش کودکی را میجست امسال کودک4 ماهه اش را در آغوش کشیده بود و باز هم همان ناله ها..... هرگاه اشکی میچیکید با دستانش خیسی اشک را از زیر چشمهایش میکشید و به چشمهای خواب آلو...
28 شهريور 1392

اولین لیالی قدر دخترم....

شب قدرو آقا جون کجـــــــا تو احیا میگیری...یا صاحب الزمان مامان جونم سلام این شبها را با تو احیا می گیرم که در فردا های دور هرکجا احیا گرفتی مرا هم یاد کنی...فراموشم نکن دیشب شب 19 رمضان اولین شب قدر زندگیت بود که با خودم بردمت احیــــــا تو مسجد..تو هم که قربونت شم همش خواب بودی و موقع قرآن به سر هم داشتی شیر میخوردی... کلی دلم با جوشن گره میخورد که اسمتو میبردم...ای قربونت بشم همدم و همراهم...برات مادر کلی آرزوهای خوب خوب کردم...ایشاا..همه قدرای زندگیتو با معرفت احیا بگیری از همه شیرینتر این بود که میدونستم تو اون تاریکی فضای مسجد،مامان و بابا و خواهر و بابا جونی  هم نشستن و من هیچ غمی نداشتم جز دلی پر از گناه.....
28 شهريور 1392

این روزها...

سلام دخملی جونم این روزا کلی خوش میگذره دور همیم صبحا که بی برو برگرد بابا حاجی هواتو میکنه و میاد یه ماچی یه نازی به هر حال یه کاری میکنه بیدار شی و براش کلی بخندی....منم که حریفشون نمیشم سیر میخندی بعد همینکه گریه ت در میاد میگن بدو بدو بیا دخترتو بگیر.... چند وقت پیش باباحاجی صبح اومد بالای سرت و برات شعر قشنگی میخوند و میبوسیدت تا بیدار بشی یادش بخیر این شعر ورد زبون کودکیای خودم بود گل همه رنگش خوبه،بچه زرنگش خوبه،تو کتابا نوشته،تنبلی کار زشته تنبل همیشه خوابه،جاش توی رختخوابه،پاشو پاشو صداش کن،از رختخواب جداش کن..... کلی بغضمون اون صبح گرفت و حسودیمون شد بهت....یاد کودکیامون بخیر 15مرداد هم همه...
28 شهريور 1392

غار جناب علیصدر

لام جون جونی جمعه12مرداد با باباجون و بابا حاجی و بی بی جون و خاله ف رفتیم غار علیصدر وایی که چقدی یخبندون بود توش من نمیدونستم بیرون هوا گرم بود و تو رو با شورت و آستین کوتاه آورده بودیم اما 5دقیقه ای از رفتنمون تو غار گذشت که دیدم واقعا نمیشه این سرما رو تحمل کنی مجبور شدیم چادر خودم و خاله رو در بیاریم  تو رو بپوشونیم تو هم که هزار ماشاا..از در خونه خواب بودی تا برگشتیم فقط یکی دو بار 5 دقیقه ای بیدار شدی  و باز مثلا اومدی گردش ...
28 شهريور 1392

نی نی

خدا رو شکر..یه دختر عمه جدید........ الان زنگ زدم احوال عمه ف رو بپرسم کی وقت داره واسه زایمان که خودش جواب داد و گفت بابا من الان تو بیمارستانم دیشب ساعت3 بدنیا اومد ... یه دخملی کوشولو....دلم کف کرده برا دیدنش...هنوز نمیدونم اسمشو چی میزارن امروز11مرداده با این حساب من3 ماه و 23 روز ازش بزرگترم پس یعنی وقتی دیدمش میتونم موهاشو بکنم  ............................................................... بعدا نوشت... اسمشو گذاشتن نون الف زنین ...
28 شهريور 1392

دختری درس خوان............

سلام دخمل جونم  دیشب ٦تیر ،٧رمضان دلت نخواد یه آش رشته ی  زدیم تو رگ که نگــــــــــــو   بعدش واسه نماز مغرب و عشا با خاله ف و بی بی جون و مامانی و بابا جون و بابا حاجی رفتیم مسجد محله مون... بعدش همگی رفتیم میدون امام یه چرخ زدیم تو بازار و بساط چایی گذاشتیم... هرکی میدیدت میگفت واااااااای نازی نیگا اون دخمله بغل باباشه.... منم یاد خودم میفتادم که بچه نداشتم و هر نی نی رو میدم یه ماچی ازش میگرفتم باباجونی هم برات چند تا کتاب گرفته مخصوص دخملی باهوشم بی بی جون هم برات  یه لباس توپ توپی قرمز خوشمل برات خرید گفتم کتاب یادم افتاد بگم دوست ندارم واسه بچه از پیش بیشتر...
28 شهريور 1392

کشف اولین نشانه مستندی که به آن می نازم

هرکی میبیندت میگه واااااااااااااااااااای چقد شبیه باباشه،یه سر سوزنم بهت نرفته واین کشفی بود خودم پیداش کردم که تا ابد این نشونه باقیه و مث قیافه ها عوض نمیشه کمتر کسایی هستن که خطـ های کف دستاشون 18 . 81 نیست و بقول معروف111 است مامانت از اون دسته111هاست که قربون111کوچولوی تو برم که مث مامانیه... ...
28 شهريور 1392

اولین ماه خدای عشقم

فرشته آسمونیم سلام ماه رمضانت مبارک.... دختری جونم امروز اولین ماه رمضان زندگیته، ماهی که توش فهمیدم خدا تو رو بهمون داد ماه رمضان کلی افطار رو سحرش صفا داره...مخصوصا حالا که تو هستی و خونوادم... هرچند خودمون دوتا بخور بخوریم راستی شد ماه رمضون و یاد روزایی افتادم که بچه بودیم ماه رمضون رو کله گنجشکی میگرفتیم...نازی وقتی دبستان بودیم قبل اذان مغرب با مامانم مسجد میرفتم و همه نماز میخوندن من و دخترهای هم سنم عقب جمعیت گرد هم نشسته بودیم و هر کی یه لقمه ای زولبیا بامیه ای پفکی بسکوییتی چیزی با خودش میاورد و با هم تقسیم میکردیم و مثلا افطار مهمون هم بودیم....وقتی نماز تموم میشد داد زنهای مسجد بلند میشید ک...
28 شهريور 1392